یه چیزی تو مایه های بیوگرافیه این جانب...

خوب سلام ببخشید تازه کارم زیاد بارم نیست آقا پوریا لطف کرد راهنمییم کرد تا حدودی


اسمم مانی ۲۰ سالم از تهرانم یه جورایی کارم با کامپیوتر هست امیدوارم که تا چند وقت دیگه راه بیفتم 

وای خدا چقدر هل شدم اینارو گفتما  

بابای

نظرات 6 + ارسال نظر
المیرا پنج‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 09:06 ق.ظ

قبلن معرفی شدی(رویا و پوریا)اما خوب کاری کردی خودتو معرفی کردی

[ بدون نام ] جمعه 28 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:51 ق.ظ

پروانه شنبه 29 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:02 ق.ظ

از آشنایی با شما خوشبختم.

رسول و امین دوشنبه 1 دی‌ماه سال 1382 ساعت 12:24 ق.ظ

سلام

دنیا دوشنبه 1 دی‌ماه سال 1382 ساعت 12:25 ب.ظ http://khodmooni.com

سلام خوبی خیلی جالب هستش میرسی بای

یه همسایه جدید ... از همون روز اول وقتی دیدمش یجوری شدم یعنی جدا آخ آه اوووفم راه افتاد... اسمش عسل بود ولی چه فایده هم شوهر داشت هم بچه یجورایی بیخیالی طی میکردم بابا نا سلامتی خانوم خانواده دار بود منم زیاد تو این فکرا نبودم اکثر وقتمو با گیتار زدنو گوش کردن آهنگ پر میکردم ۳ ماهی میشد امده بودیم این خونه و چون خونه نو ساز بود همه مدت کمی بود که اینجا بودن ۶ طبقه دو واحدی ( خونه ما و عسل اینا تو یک طبقه بود) این آخرا با باچه ها جمع میشدیم تو حیاط دل میدادیم قلوه میگرفتیم زیاد دوست نداشتم خودمو تو محل زندگی بد جلوه بدم... موفق شده بودم... همه تا اسم آرش میومد بهبه چهچه میکردن بجز زدن گیتار رقصمم بد نبود که هیچ خیلی خوب تکنو میزدم بعضی موقع ها که حوصلمون تو پارکینگ سر میرفت بچه ها گیر میدادن که آره آرش پاشوووووو زندگی ما اینجوری میگذشت تا قرار شد یه پارتی بگیریم تو خونه... همه هم دعوت بودن عسل هم همیشه شوهرش ماموریت بود فکر نمیکردم بیاد ظهر روز پارتی بود از بیرون که اومدم داشتم میرفتم تو خونه که پشتم در واحد عسل اینا باز شد ...
عسل:ببخشید آقا آرش
*:سلام بفرمایید
عسل:این کامپیوتر ما خراب شده میای ینگاه بهش بندازی؟
*:بله بله در خدمتم
حالا من کا داشتم خونه ولی خب نمیشد نرم خودمم دوست داشتم آخه عسل حدود ۲۵ سالش بود بخاطر شوهرش چادور سرش میکرد ولی از ین خانوم چادوریای با کلاس بود رفتم تو خونه پای کامپیوترشون مشکل خاصی نداشت راحت درس شد همین موقع که کار من تموم شد عسل با دو تا لیوان شربت آلبالو امد تو بهش گفتم درست شده کامپیوترشون و دیگه رفع زحمتو این حرفا که با مخالفت عسل روبرو شدم گفت حداقل بشین شربتتو بخور خیلی راحت باهام حرف میزد
قبول کردم . شربتو ازش گرفتم حرفی نبود که بزننم چند ثانیه گذشت سکوتو دوس داشتم ولی اینجوری نه ...
*: مروارید کوچولو چطوره سرو صداش نیست
عسل:رفته خونه مادر بزرگش ...
از این درو اون در شروع کردیم صحبت شربت که تموم شد گفتم خب دیگه با اجازتون من برم که یهو گفت میشه چند ثانیه صبر کنی لباسی که میخوام شب بپوشمو ببینی نظر بدی آرش ؟؟؟؟ماتم برد گفتم شمام میاین گفت خب آره میام با یلبخند مرموزانه بهش فهوندم که منتظر میمونم لباسشو عوض کنه اونم خوشحال شدو رفت که لباسو بپوشه ...
۵ دقیقه بعد صدام کرد تو اطاق ذرو که وا کردم واقعا شکه شدم یه لباس شبه خیلی زیبای سکسی سینههاش داش منفجر میشد سر بالا لطیفیش که ذیگه از این فاصله معلوم بود گفت واااا چرا اینجوری نگاه میکنی بعدشم زد زیره خنده منم بهش گفتم بهتون خیلی میاد عسل خانوم گفت الان که اینجا کسی نیست انقدر بمن نگو عسل خانوم من مونده بودم این همون عسلیه که من میشناختمش؟؟؟؟منم از خدا خواسته با یکمی شیطنت گفتم باشه خب چرا میزنییییی
اونم برگشت گفت آها حالا شد ... گفتو خب نمیگم عسل خانوم چی بگم خانوم عباس پور خوبه ؟؟؟؟ زدم زیره خنده که یهو ناراحت شد گفت اسم اون کثافتو ننزار رو من من که همینجوری مونده بودم از حرفم پشیمون شدم رفتم جلو تر گفتم ببخشید نمیدونستم انقدر ناراحت میشی عسل جون دیگه نمیگم ببخشیدگفت باشه دیگه نگیا بعد خودشو لوس کردو گفت حالا بوسم کن از دلم در بیار دیگه گفتم باشه لوپشو یه بوس کردم برگشت نگام کرد گفت اینجوری ؟؟!!بعد یه لب آبدار ازم گرفت سریع سرشو برد عقب گفت حالا یاد گرفتی؟؟؟؟واقعا خشکم زده بود گفتم آره یاد گرفتم ولی تمرین لازم دارم انگاری گفت باشه باشه رفت عقب نشست رو تختو بمن گفت میخوای وایساده تمرین کنی؟؟؟منظورشو فهمیدم رفتم کنارش نشستم چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که بهم گره خوردیم انقدر لباشو خوردم که آخ اه اوووفش راه افتاد ولو شدیم رو تخت بعد از جند دقیقه ارضا شد تا حالا ندیده بودم کسی اینجوری با یکمی لب گرفتن ارضا شه همونجوری بی حال افتاد رو تخت خودمو کشیدم عقب بهش گفتم عسل جون انگاری خوب یاد گرفتما گفت پسر توکه منو کشتی حالا نوبت منه بکشمت بلند شد از رو تخت منم کمربندمو باز کرد تا در آورد شرتمو گفت واااای شروع کرد بخوردن کیرم یکی دو دقیقه گذشت نمیخواستم این فرصت از دست بدم بلندش کردم کشیدمش رو خودم دوباره صدا آخ آه اووف میومد اما این بار منم با اون صدام میومد دستم رو بردم پشتش زیپ لباسشو از پشت کشیدم پایین واااای چه بدنی سوتینشو باز کردم سینههاش مثل هندونه بود همونجوری داشتم سینه هاشو میخوردم هر بار که نک سینهاشو گاز میگرفتم یه آخ میگفت که ده تا آخ آه اووف از بقلش میوفتاد دیگه لباسشو کامل در اوارده بودم فقط شرتش مونده بود از عقب شروع کردم مالوندنه کونش همینجوری داشت میگذشت که یهو صدای آیفون اومد هم ترسیدم هم حالم گرفته شد سریع پا شدیم گفتم کیه گفت نمیدونم قرار نبود مرواریدو امروز بیارن تند تند لباسمونو پوشیدیم منم از در رفتم بیرون تو خونه خدمون عسل هم دا اطاق رو قفل کرد آیفونو میخواست برداره گفت آقا آرش از کمکتون ممنون ایشالاه جبران کنم یه چجشمک با نمکم زد تازه اون موقع بود که زیبایی واقعیشو دیدم رفتم خونه بدون حرف.....
همه جمع شده بودن برا پارتی دیگه شروع شده بود منم داشتم حاظر میشدم برم گلاره ( یکی از دخترای ساختمون که ۲۰ سالش بود حدودا )در خونرو زد با همه بچها راحت بودیم تو ساختمون مادرم درو باز کرده بود اونم اومده بود دنبالم تا دیدمش یه قیافه شاد گرفتم بخودم گفتم ااا اینجایی مگه مهمون نداری گفت دیر کردی همه منتظرتن لباسمو پوشیده بودم گفت خب بریم؟؟؟؟ خندید گفت بریممممم دستمو گرفت پشت خودش میکشیدم ...
تا رفتیم تو حالو هوای مهمونی منم عوض کرد فقط نگرانه عسل بودم اون کی بود!!! سر ظهری!!! نکنه مادر شوهرش اینا بودن!!! امشب میاد یا نه!!! تو همین فکرا بودم به همه معرفی شده بودم یعنی به اونایی که نمیشناختم از اونجایی که سری با بقیه گرم میوفتم داشتم با بقیه بچها شوخی میکردم میخندیدم به همه خوش میگذشت اما من دلم شور میزد که یهو صدای در اومد از این صداهای در تو این یه ساعته زیاد اومده بود در باز شد عسل اومد تو ولی اون کیه باهاش یه خانوم هم سنو سال خودش قد بلند و خوش هیکل خوشحال شدم که عسل هم اومده بود چندتا از بچه ها اصلا عسلو اینجوری نشناختن داشت تو جمعیت دنبال چیزی میگشت از همونجا یواشکی رفتم جلو یهو در گوشش گفتم دنبال چیزی میگردین عسل جون ؟؟؟ تند برگشت گفت ااا اینجایی بعد سلام دوستشو مورفی کرد بهم منم گفتم بیاین با بقیه آشناتون کنم با هم رفتیم طرف بقیه وقتی مورفی تموم شد هه باز شرع کردیم به خندیدنو تا مهمونی اصلی شروع شد وضعی شده بود صدای نوار زیاد انقدر که گوشو اذیت میکر بچه ها گیر دادن آرش خوب تکنو میزنه بیاد وسط تک بزنه منم
گفتم بابا با این آهنگ؟؟؟؟ یهو عسل گفت من یه سی دی جدید الیگیتور دارم همه شروع کردن به هورا کشیدن دس زدن قرار شد عسلو دوستش برن سیدی رو بیارن چون هوا تاریک بود منم باهاشون رفتم.... این داستان ادامه دارد...

رضا چهارشنبه 17 دی‌ماه سال 1382 ساعت 03:00 ب.ظ

واقعا الی بود .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد