و اما...

اینم ادامه داستان





دختر باران

لحظه...

بیرونو نگاه کردم. دریا دیده میشد! زیبا قشنگ و بزرگ! یه دنــــــــیا دریا... بوی نمو رطوبت واقعا آدمو مست میکرد! نسیمی که از روی موج ها به صورت آدم میخورد چقدر لذت بخش بود...

چرا این همه آب با هم جمع میشن و یه جا میمونن؟! چرا میتونـن بمونن! چون با هم هستن؟! چرا قطره ها نمیتونن تنهایی عمر طولانی داشته باشن؟! چون تنهاو قطره هستن؟!یعنی آدمام میتونن اینجوری باشن؟! چرا اکثر عاشقا غمگین هستن؟ چون عــشق غم انگیزه؟! غم انگیز یا شادی بخش؟! حتما به دلیل اینکه تا تنها هستیم فقـط خودمون هـستیم با غمهای خودمون که بهشون عادت داریم اما وقتی دوتا شدیم غمهای طرف اون یکی رو هم که بهشون عادتی نداریم باید بپذیریم! پس شادی هامون چی میشن؟! شاید قسمت غــــــــم انگیز عشق اینه که دلمون میخواد با همدیگه بمونیم امـــا نمیتونیم! چرا؟! چون نمیتونیم اون یکی رو تحمل کنیم؟! چه چیز میتونه باعث شه که ازش جدا شیم؟؟؟!!!...



و این داستان ادامه دارد...

او...

آن روز نزدیک به جادهای از اینجا دور
دختری نزدیک نردهای باریک پیچک پوش
هی مرا مینگریست
جواب سادهاش به دعوت دریا دیدگان
اشاره روشنی شبیه نمیایم تو بود
مثل تو بود...
که نزدیکتر از یک سلام پنهانی مرا از بارش نابهنگام بارانی بی مجال خبر دادو رفت
نه چتری با خود آورده بود
 نه انگار آشنایی در این حوالی
 نا آشــنا رو به شمال پیچک پوش پنجره های کوچک پلک بسته ای را در باد نشان داده بود
من... منظور ماه را نفهمیدم...
فقط ناگهان نردهای چوبی نازوک
پر از جوانه بیدو چراغو ستاره شد
او نبود...
او رفته بود و فقط روسری خیس پر از بوی گریه بر نردها پیدا بود
آنروز غروب من از نور خالص آسمان بودم
 آوازت داده بودم بیا...
یک دم انگار برگشتی!!!...
نگاهم کردی...
حسی غریب در باد نا بلد پر پر میزد
جز من کسی ترا ندیده بود
تو بوی آهوی خفته در پناه سخرهای خسته میدادی
تو در پس جامه های عزاداران در آینه پنهان بودی
تو بوی پروانه در سایه سار یاس میدادی.
حالا بیا برویم...
برویم پای هر پنجره روی هر دیوار و بر سنگ هر دامنه خطی از خواب دوستت دارم تنهایی را برای مردم ساده بنویسیم...